گام
با هر گامی كه به انتها نزديك ميشوم
تنهايی را بيش از گذشته حس ميكنم
اينكه تمام اون كسانی كه گمان ميكردم ميتونن خلاء های وجودمو پر كنن هر كدوم به نوعی يا بهانه ای از كنارم رفتن بيش از هر چی منو رنج ميده
و من چه ساده و صادق نشستم تا بيايند
اما صبوری .... چه سود!
و من بارها و بارها مزه تلخ تنهايی را لمس كردم
و زندگی به من آموخت
كه جز خدا نبايد به كسی تكيه كرد
همه تكيه گاهها ريختنيند
همه دلخوشيها محو شدند
و تنها اشك ماند و غمی كه سايه سنگينشو رو سينم انداخته بود
و من آموختم
چگونه بايد بر روی پاهای خودم بايستم
چه آسان انسانها اسير دنيا ميشوند
و چه راحت احساساتشونو با قلبی از يخ تعويض ميكنند
اما بايد رفت مثل هميشه