وقت رفتن
وقت رفتن فرا رسیده است ، زمان کوچ ، فرصتی برای تولد دوباره نیست ، تولد عشق ، و دیگر زمانی برای لمس باارزشترین گذشتها نیست ، گذشت از وجودی که خودخواهانه می پرستی بخاطر وجودی که عاشقانه دوستش می داری ، زندگی بار دیگر ، ثانیه های سنگین همیشگی اش را طی خواهد کرد ، دیگر هیچ ساعتی به اندازه لحظه ایی نمی گذرد (دیشب انگار خستگی و خواب به سراغم نمی آمد ، زمان ، تنها بعدیست که به سرعت می یاد و می ره ولی مسافت تنها بعدیست که اصلا دوست نداره کم بشه ، زمان به سرعت می گذشت و من و تو مثل همون دقیقه اولی که شروع کرده بودیم به حرف زدن ، هیچ کلمه ایی برامون کهنه نشد و هیچ حرفی بعد ساعتها حرف زدن ، تکراری و خسته کننده نبود )دیگر لحظه هایی به رنگ عشق نمی آویزد (تو چنان لحظه هاي ديدارمان را با زيباترين رنگهايي که من فقط در روياهايم آنها را به تصوير مي کشيدم ، نقاشي مي کني که من گيج و سرگردان مي شوم که آيا تمام آنچه لمس مي کنم هنوز در يک روياي شيرين و دلنشين آفريده مي شود يا در يک روز زيباي پائيزي در دل سردترين کوههاي استوار اين کره خاکي و در ميان گرمترين قلبهاي عاشق انسانهايي که تاکنون زاده شده اند ، شکل مي گيرند . سالهاي سال است که " مادر بزرگهايمان " قصه هاي ناب عاشقانه " ليلي و مجنون " و " خسرو و شيرين " را در گوشهايمان زمزمه کرده اند تا با تصوير زيبايي از عشق ، روياهايمان را بسازيم ، اما ليلي و شيرين کجايند تا عاشق شدن را از تو و عشقت بياموزند و کجايند آن داستانسرايان شاعر که ببينند چگونه ناب ترين عشق ، در قلب دختري از دل کوههاي الوند چنان شکل مي گيرد که اگر روزي آتش اين عشق از درون قلبش به بيرون سرازير شود ، تک تک سنگهاي سخت اين کوه با عظمت ، مذاب و روان خواهد شد) چه کسی جز آنکس که عاشق شده است و وجود معشوقه اش را لمس نموده است می تواند آرامش را توصیف کند ؟ (وقتی سر به روی شانه هایم گذاشته بودی ایکاش می توانستی نگاههایت را به تماشا بنشینی ، نمی دانی که چقدر از آرامشی بی انتها پر شده بودند ، نمی دانی چقدر از حس داشتن یک تکیه گاه - که همیشه در رویاهایت آنرا به تصویر میکشیدی - لبریز گشته بودند . در آن لحظه ها چقدر از دنیا با همه دلبستگی هایش جدا شده بودی و گرمای وجودم را ، در آن سرمای جانسوز ، در وجودت جاری می ساختی و چقدر پرحرارت و پر از شور و نشاط می گشتی و من در آن لحظه ها ، ترا در وجود و قلبم حس می کردم و از خود می پرسیدم که آیا خواهم توانست همیشه این آرامش را به تو هدیه دهم ؟ وقتی تو در آغوش من جای می گیری ، بوی تو ، تن پوش مرا چنان آغشته می کند که من حتی در میان جاده هایی که هر ساعت ، فاصله مرا از تو زیاد می کنند ، وجود ترا در آغوش خود حس کنم و هر بار ، یاد لحظه های با تو بودن ، آرامش را در وجودم جاری می سازد . ) چه زیبا بودند اولین بوسه های عاشقانه و چه لذتی داشتند جاودانه (به یاد داشته باش هر چیزی که اثری می گذارد پاک شدنی است اما بوسه های عشق ، پاک شدنی نیستند ، زخم خنجرهایی که بر پشت می نشینند و اثر عمیق از خود بر جای می گذارند ، روزی مرهم می یابند و همه دردها و رنجها در قسمت تاریک ذهنها فراموش می شوند و از یاد می روند ، اما هیچگاه و در هیچ لحظه ایی از زندگی ، اثر بوسه ایی که عاشقانه بر وجودی می نشیند ، پاک نمی گردد . ) و خاطرات همیشه دلنشینند و خاطرات کنار هم بودنها همیشه لبخندی تلخ بر روی لبان می نشانند (اما امروز من می دانم و تو خود می دانی که تو و وجود تو به زودی به سرزمین دیگری برده خواهد شد ، آنهم با هلهله های شادی و نشاط ، و من ترا به نظاره خواهم نشست که چطور سرزمین وجودم را ترک خواهی گفت و روزها و ساعتهایی که آنهم زود به پایان خواهد رسید ، وجودت را به اشتراک خواهی گذاشت و بعد از آن ، و در غبار غلیظ مه زمان ، و با دگرگونی افکار و احساس آدمها ، و بلعیده شدن احساس و شور و نشاط جوانی توسط امواج سهمگینِ منطق و عادت و تعلق ، سهم من از تو به اندازه یک خاطره در زیر باران شدید پائیزی در فراز زادگاه تو و در کنار آب همیشه ساکن آن استخر قدیمی ، و بادکنکی که هنوز بر امواج آن نسیم سردی که می وزد ، سوار ، یا آن آبشار همیشه خروشان ، که روزی مرا به اندازه تک تک قطراتش که با عشق و علاقه خود را از آن بلندی به زمین پرتاب می کردند ، دوست داشتی ، و آن تخته سنگ قدیمی که ترا به یاد شانه ایی می انداخت که سر گذاشتن بر آن آرامش را برایت به ارمغان می آورد ، ویا شاید خاطره آن بالا ، بر روی آن کوه بلند قامت و هزاران هزار سال ایستاده ، که خاطره آن بوسه های عاشقانه را در هوایی که آنقدر سرد بود که بدنها را به لرزه می انداخت ، در کنار خاطرات تمام بوسه های عاشقانه ایی که به نظاره نشسته بود در سینه اش حک کرده بود ، می نشاند ، و شاید خاطره آن دستان مردد را که به آرامی در دستانی قوی و عاشق خود را جای می داد تا نیرو و آرامش را یکجا به وجودت منتقل نماید ، خواهد بود . سهمی شیرین که مانند شبهی که از پشت امواج مه دیده می شود ، مبهم خواهد شد .) خاطرات همیشه وجود آدمی را به انتهای نفسها ، نزدیکتر می سازند و لحظه های شیرین با هم بودنها ، زندگی را با ارزش ، و وقتی لحظه های عاشقانه با هم بودنها ، جای خود را به یادآوری شیرین خاطرات دهند ، اسب عمر چهار نعل به سوی بن بست زمان خواهد تاخت (نمی دانم تو تا کجا کنار من خواهی ماند ، نمی دانم لحظه های شیرین با تو بودن تا کی امتداد خواهد داشت ، نمی دانم خاطرات زیبای من با تو تا کجا بر ذهن و وجودم نقش خواهد بست ، نمی دانم نگاههای دلنشین تو ، تا کی جان مرا نوازش میدهد ، نمی دانم تا کی ... تا کی شهرزاد قصه های من خواهی بود و کی شاهزاده زیباروی قصرآرزوهایت ، ترا با خود خواهد برد تا من دیگر توان ساختن قصه و نثر زیبای دیگری را نیابم . ) وقتی به این سرزمین آمدم ، باری بر دوش نداشتم و وقتی از اینجا می روم ، همه خاطراتم را به دوش می کشم ، آدمی در زندگی شاید بارها و بارها عشق را تجربه کند اما هر عشقی که لمس می کند در قلبش جایگاههای متفاوتی دارند ، این امکان وجود دارد یک نفر چنان در قلبی بنشیند که جدایی ، قلب آدمی را از او برباید (تو آمده ایی و آتش عشقی که سالهاست در وجودم خاکستر شده بود ، شعله ور ساخته ای ، تو آمده ایی و هیجان جاری شدن احساساتی را که در وجودم گم شده بود ، دوباره به من هدیه بخشیده ای و چنان مرا از شور و حرارات و تحرک پر کرده ایی که من پس از سالهای سال همانقدر پر انرژیم که سالها پیش بوده ام . ) و چه کسی می تواند به زیبایی احساس معشوقه اش را بر روی صفحه سپید کاغذ نقاشی کند ؟( تو با هر خنده من ، می خندی و با هر قطره اشک من ، تا جاده های نیستی کشانده می شوی ، و چه کسی بهتر از من می تواند ترا لمس کند که چگونه بودنت را به لحظه های بودن من پیوند زده ایی و رفتن من از کنارت ، دردآورترین کابوسی است که حتی تصور لمس آنرا ، ساعتها اشک را به دیدگانت جاری می سازد . اشکهایی که از وجود عاشقت سرازیر می گردند و هر قطره آن ، آئینه تمام نمای عشق پاک تست ، عشقی که من با همه وجود دوست دارم آنرا به تماشا بنشینم و ایکاش می توانستم هر قطره اشک ترا ، تا همیشه ، در گنجینه سینه ام ، پنهان سازم . ) هر انسانی که از احساس پر است و بارها شیرینی و تلخی های عشق را چشیده است سعی می کند در هر عشق جدید ، محتاط باشد اما گویی همیشه عشق از جایی که کسی گمان نمی برد به قلب آدم می تازد (نمی دانم حال اینروزهای خودم را ، نمی دانم چرا من به اینجا رسیدم ، کی فکر می کردم دوباره وجودی آنچنان در قلبم جای بگیرد که وقتی درد سراسر وجودش را فرا می گیرد ، گدر ثانیه ها ، دردناکترین لحظه ها را برای من به ارمغان بیاورد ، کی فکر می کردم به نقطه ایی برسم که قلبی پر از احساس را به قلب خویش ، بدوزم و نبودنش را حتی برای ساعتها ، طاقت نیاورم ، لحظه های شیرینی است لحظه های با تو بودن و کی می توانم تصور کنم رنج روزها و شبهای نبودن ترا ، شاید آن لحظه هایی که چنان از درد به خود می پیچیدی که شب و روزت را گم کرده بودی تا مجبور شدی با کمک قوی ترین مسکن ها ، ساعتهای بسیاری در خواب بدور از دنیا با تمام تعلقات و دلبستگی هایش و من - که هر ثانیه به نبودن تو می اندیشدم و نگرانی همه وجودم را پر می کرد - باشی ، من برای اولین بار بود که نبودنت را با همه وجود لمس کردم و دلتنگی چنان سراسر شب همه وجودم را فرا گرفت که بارها و بارها از عمق خوابی که همیشه در آن دست و پا می زنم ، بیرون آمدم و در جستجوی پیامی که هرگز از تو نرسید ، گشتم ، نازنینم ! من رنج چند ساعت دوری از ترا لمس کرده ام و می دانم که نبودنت چگونه آشوبی در سراسر وجودم بپا می کند و چگونه مرا آتش می زند . با من بمان ! با من بمان که من به آسانی نمی توانم با نبودنت کنار بیایم و قلبت را برای همیشه در گوشه وجودم به امانت بنه که توان آنرا ندارم که ببینم قلب تو دست به دست می چرخد ، قلبت را برای من بگذار آنگاه هر کجا که می خواهی بروی برو . ) اما گویی همیشه برای عشق نقطه پایانی کشیده شده است که باید رنج آنرا لمس کنی ، وقت رفتن فرا رسیده است ، زمان کوچ ، فرصتی برای تولد دوباره نیست ، تولد عشق ، و دیگر زمانی برای لمس باارزشترین گذشتها ، گذشت از وجودی که خودخواهانه می پرستی بخاطر وجودی که عاشقانه دوستش می داری ، زندگی بار دیگر ، ثانیه های سنگین همیشگی اش را طی خواهد کرد ، دیگر هیچ ساعتی به اندازه لحظه ایی نمی گذرد (لحظه ها می آیند و می روند ، و لحظه های شیرین دیدار ، سریعتر از هر زمان دیگر ؛ و کسی قادر نیست زمان را در لحظه های شیرین آن متوقف نماید ، و من در هر ثانیه دو حس متفاوت را با همه وجود در جانم لمس میکنم ، حس شیرین ثانیه ای که در آنم و حسرت ثانیه قبلی که از دست داده ام ، و من چگونه می توانم ، لحظه های شیرین و غیر قابل توصیفم را در شیشه خاطرات محبوس کنم و تا هر بار که به آن می نگرم ، همان لذت لحظه های دیدار را در وجودم جاری سازم . ) و چه کسی می تواند حس کند رنج لحظه های جدایی را تا زمانی که قلمی عاشق بر روی کاغذی سپید نلغزد (تو کی درک خواهی کرد ، وقتی یک حس قدیمی که سالهای سال در وجودت پنهان کرده ایی ، یه یکباره سر به طغیان می گذارد ، و چنان سریع و قوی و ویرانگر ، به همه وجودت حمله ور می گردد و هر چیزی در سر راهش باشد را در وجود خود می کشد ، چقدر سخت است که بخواهی آنرا کنترل و پنهان نمایی در حالی که دوست داری باردیگر به تماشای ویرانگریش بنشینی ، تو کی لمس خواهی کرد ، که چگونه لحظه های جدایی از او ، لحظه های کشنده و جانسوزی در رگهایت جاری می سازد و تو در هر ثانیه ، تنها به این فکر می کنی که آیا باید بمانی یا بروی ، و اگر باید بروی باید به کجا بروی ؟ آیا تا بحال حس کرده ایی که به انتها رسیده ایی در حالی که می دانی روزها و شبهای بیشماری در جلوی رویت گشوده خواهد شد و تو هیچ برنامه ایی برای پر کردن دقیقه به دقیقه اش نداری ؟ انگاه برایت چه فرقی می کند فردا با طلوع خورشید اغاز شود یا با غروب آن ؟ راستی تو اصلا می دانی زمستان چیست ؟ و سرمای جانسوز آن تا چه حد استخوانهایت را به درد می آورد ؟ و در لحظه های جدایی ، هر روز تو ، یک فصل زمستان است) و چقدر اندکند کسانی که از حریم عشقشان تا پای جانشان پاسداری می کنند (کسانی که از عشق در سخترین شرایط ممکن در وجود خود پاسداری نمایند و نگذارند کسی و چیزی به این حسشان خدشه ایی وارد کند ، چقدر اندک هستند ، کسانی که برای محافظت از عمق عشقشان و برای اینکه علاقه اشان ، حتی اندکی کم نشود ، ساعتهای ضجرآور جدایی و دوری را برای ترمیم ضعفهای خود ، به جان می خرند تا همانی باشند که معشوقه اشان می خواهد ، چه اندکند ، کسانی که برای بودن با معشوقه اشان ، همه وجودشان بال و پر است اما بخاطر اینکه معشوقه اشان آسیب نبیند ، از همه خواسته های خود می گذرند و این گذشت را برای مدتهای طولانی ، حتی با وجود عمیق شدن بیشتر رابطه و احساسشان حفظ می کنند ، خیلی خیلی کم هستند ، کسانی که در یک رابطه تازه ، خود را فراموش می کنند زیاد هستند اما کسانی که این گذشت از غرور را در تمام لحظه های عاشقی خود حفظ می کنند ، بسیار بسیار بسیار کمند ،) وقت رفتن فرا رسیده است و دیگر حسی با حسی دیگر در نخواهد آمیخت تا هر ثانیه درد و شادی را لمس کند و قلبها چنان غریبه و دور خواهند شد که شاید حتی خبر مرگ قلب گره خورده قدیمی به قلب گره خورده به قلب دیگری ، نرسد (چه عجیب است کار دنیا ، روزی که مرا در آغوش سرد زمین جای دهند و من برای همیشه از دردها و زخمهایی که وجودم را احاطه کرده بودند ، رها شوم و بسوی معشوقه ابدی خود پرواز نمایم ، تو فرزندانت را در آغوش چسبیده ایی و نگرانی آینده و خوشبختی شان ، تمامی ذهن و وجودت را پر کرده است ، و من ، همه احساساتم را با خود خواهم برد و دیگر کسی ، آفریده شدن دلنوشته دیگری از مرا به نظاره نخواهد نشست . )
حال اینروزهای مرا چه کسی
درک می کند ؟ چه کسی می تواند در پیچ و خم روح و افکار من غوطه ور شود تا مرا
آنگونه که هستم بشناسد ؟ چه کسی می تواند در عمق قلب من بنشیند تا همه آنچه حس می
کنم را لمس کند؟ من همچون کوهی هستم سربرافراشته در دل این صفحات سفید و تاریک
زندگی چند ساله ، کوهی پر از گدازه های آتشین ؛ رگهای من ، مذاب داغ را به درون
قلبم می ریزند و از آن ، به همه سلولهای بدنم جاری می کنند و خاکستر و دود ، همه
وجودم را فرامیگیرد و من همه این آشوبها را در درونم مخفی می سازم تا کسی به نظاره
آن ننشیند و به تو لبخند می زنم تا تو تنها از زیبائیهای دامانم لذت ببری و دردها
و آرزوهایم را به نظاره ننشینی و تو همچون مسافری کوچک ، آمده از آن سیاره
دورافتاده که یک گل سرخ مغرور در قلبش به انتظارت نشسته است ، شادمانی و
سرگرم همه زیبائیهایی که همه جا را پر کرده است و چنان زندگی ات به هم صحبت شدن و
درددل با همه آن دوستان پر شورت گره خورده است که ندیدنشان تارو پود زندگیت را بهم
می ریزد ، تو با دیدن بلندی قله من ، آرامش می گیری و با تکیه بر دامان گسترده من
، خشنود می شوی و از سخن گفتن من ، که سرشار است از دوست داشتن و علاقه ، لحظه های
شیرینت را کامل می کنی و باز وقتی من خاموش می شوم و سخنی نمی گویم و به درونم
بازمی گردم تا مبادا آشوب وجودم آنچنان زیاد شود که آتش ودود و خاکستر و وجود
مذابم به بیرون بریزد و زیبائیهای زندگی را از تو باز پس گیرد ، تو آرامشت را
دگرباره با دوستیهایت کامل می کنی و من فقط به نظاره می نشینم و گاهی چشمانم را می
بندم و گوشهایم را می گیرم ، چون توان مهار زبانه کشیدن آتش درونم را ندارم ،
بخصوص آن لحظه هایی که تو با همان زیبائیهایت و همان لحن شیرین سخنانت و همان
لبخندهای دلنشینت که همیشه با اینها مرا مهمان می کردی ، میزبانشان می شوی ، دیدن
تمام این لحظه ها سخت ودردآور است اما می دانی دیدن چه چیزی کشنده است؟ اینکه
آنکسی که گمان می بری همه وجود و افکار و روحش به تو تعلق دارد ، وقتی از او می
خواهی جزیی از وجودت باشد و تحت یک روح ، به هر کجا پای بگذارید ، از خواسته هایش
و آرزوهایش با تو بگوید و از دست دادن ترا به زیرپا نذاشتن تعلقاتش ترجیح دهد و از
سختیها و دردها و به شمارش افتادن نفسها فرار کند و داشتن همه دوستانش را به داشتن
توی تنها ، مقدم شمارد . من امروز چقدر تنهایم ، چقدر تنها و مسافر کوچولوی من ،
به زودی به سوی سیاره کوچک خود پرواز خواهد کرد تا باردیگر آرامش را در کنار گل
سرخ خود ، که همیشه بهترین آرامشبخش بوده است ، لمس کند و در آن لحظه ها که او از
من دور می شود شاید هیچگاه حتی برای یک نگاه دیگر، به عقب برنگردد تا ببیند چگونه
یک کوه آتشفشان دیگر که مدتهای بسیاری بخاطر آرامش او ، خاموش بوده است ، همه آتش
درونش را به بیرون می ریزد ، می دانم که آنروز هم باز کسی نیست که تنهائیهای مرا
پر کند و مرا و همه پیچیدگیهای روح و افکارم را دریابد و من باز تنها خواهم ماند.