فردا
نميدانم تو كه امروز در كنار دردهايم نشسته اي فردا به پيشم باز خواهي گشت و با خود مرهمي از گلهاي زرد و نارنجي محبت را خواهي آورد ، نمي دانم با دردهايم خواهي گريست و با اشكهايت زخمهايم را خواهي شست ؟ و يا خسته و بي تحمل از كنارم خواهي رفت و ديگر باز نخواهي گشت ؟نمي دانم باز پاي تنهاي خويش را در دامن آن باغ رنگارنگ پر گل ، بي من ، خواهي گذاشت و از آن گلهاي مريم تنهاي گوشه باغ خواهي چيد و با بوسه اي به گلبرگهايش ـ به ياد من ، به ياد آنروزها ـ تقديم خواهي كرد ، نمي دانم آيا دوباره نگاه هاي پر از معنايت را به نگاههاي لرزانم خواهي دوخت و با آنها سخنها خواهي گفت ؟
نمي دانم آيا دوباره روي گلبرگها برايم مي نويسي و دوست داشتن را بهانه اي براي ديدار دوباره براي خود مي آوري ؟
نمي دانم شايد فردا كه من در كنار بستر درد و تنهايي خفته باشم ، دست تو بي دست من ـ كه در دستان مرگ اسير گشته ـ با دستهاي ديگري گرم و آشنا گردد و مرا و دستهاي سرد گشته ام را از ياد برده باشد ، و شايد به ياد آنروزهاي گرم و شاد با هم بودنها ، دسته گلي زيبا از گلهاي ياس و مريم و نيلوفر ، به روي قبرم بگذارد و شايد نيز نه !
نمي دانم ، تمام قصه ها روزي به پايان مي رسد ، و قصه عشق ما نيز هم ، و اين دفترچه كه چون جانم دوستش ميداشتم ، روزي پاره پاره مي شود و در زير پاي عابرين له ميشود ، و شايد كودكان خردسال از صفحاتش بازي بگيرند و يا عاشقان خسته از كلماتش سود ،
نمي دانم امروز كه در كنار دردهايم نشسته اي ، آنچه مي انديشي چيست و آنچه شادت ميكند كدامست ،
نمي دانم فردا كه مرگ مرا بخود چسبد به دنبال يك خاطره ديرين و شيرين مي آيي و گلهاي مريم را از گوشه باغ مي چيني و با بوسه گلبرگهايش را مي نوازي و بر سر قبرم ميگذاري ؟
من امروز ساده و ساكت در كنار تو دردهايم در بستر ناكامي افتاده ام ، من امروز از ديدار تو مرهمي بر زخمهايم مي گذارم ، من امروز از فردا و فرداها نمي ترسم و چون امروز تو در كنارم هستي ، گلهاي ياس را نمي خواهم ، چون دستانت را در دستان خود گره دارم ، از دستهاي خاليم در فرداها نمي هراسم ، من امروز نگاههاي پر از دوست داشتنم را به نگاههاي گرمت آويخته ام و با ديدن چشمانت ، ديدن پرواز انديشه هايت را نمي كاوم ، اگر امروز لبخندي ـ چون هميشه ـ بر گوشه لبانت نقش بندد ، ديگر تنهايي را حس نخواهم كرد ، من امروز با ديدن تو شادم و امشب با رفتن تو ، اميدوار به آمدن فردا يا فرداهاي ديگر .
نمي دانم تو كه امروز در كنار دردهايم نشسته اي ، فردا در كنار مزارم خواهي آمد ؟؟؟؟؟؟